ارمیا بین دنیای دیروز خودش و دنیای امروز دیگران گیر کرده بود...
ارمیا دانشجوی عمران بود، دانشجویی درس خوان، که به جبهه رفته بود.
اما طولی نکشید که جنگ تمام شد و ارمیا ماند و دنیایی که بیرون از جبهه منتظرش بود.
نمی دانست چه وظیفه ای نسبت به اجتماع خود دارد.
نمی دانست رشد و تعالی او چه ربطی به پیشرفت جامعه اش دارد.
آیا باید به دانشگاه بر می گشت یا ...
برای ارمیا چه چیزی مهمتر بود؟ کمال خودش یا پیشرفت جامعه؟
مگر پیشرفته شدن یک جامعه چقدر در تعالی فرهنگ مردمش موثر است؟
- آرام آرام از پله های دارالاماره بالا می رود که به هم سنگران خودش چیزی گوشزد کند:
از نفاق و دوریی می گوید از تزویر می گوید:
امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است
تزویر سکه ای دو روست که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است
عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش را ...
چشمانِ مصطفا، ارمیا را بر خطوط کتاب ترجیح دادند اما چشم هایش مثل همیشه از نخستین درِ نماز ارمیا جلوتر نرفتند، یعنی نمی توانستند. چه گونه به آن چشمان نیم باز مشکیِ مشکی می توانستی چشم بدوزی، زمانی که تو را نگاه نمی کند و افق دیدش جایی ماورای تو و سنگر است؟ چه گونه چادر گل منگلی نگاهت را بر سجده ی ساده اش پهن می کردی، زمانی که شانه های ارمیا در سجده بی صدا می لرزید؟ مصطفا کتاب را بست، عینکش را در آورد و آن را با دست مالی که در میان لباس های خاکی اش به طرز عجیبی تمیز مانده بود، پاک کرد. یکی از شیشه های عینک لق شده بود. آرام گفت: «موجی شده.»
همیشه حرف زدن برام سخت تر بوده تا نوشتن چرا که خیلی از صحبت هام را رو در رو نمی تونستم به دوستام یا هم سن و سالام بگم. شاید به خاطر روحیاتیه که من دارم آخه معتقدم که هر کس برای خودش یه شخصیت و دنیایی داره خب دنیای منم اینجوریه دیگه!
شاید تو نوشتن یکم راحت تر بتونم حرفامو بزنم، حرف هایی که از دنیای من می جوشه حرف هایی که شاید برای بقیه هم دوست داشتنی باشه، حرف هایی که شاید شلوغ و بی نظم بنظر برسه، حرف هایی که شاید یه وقت هایی احساسی و یه وقت هایی علمی و جدی باشه
و این چیزی نیست جز دنیای من!