صدای جگرسوزی می شنوم و یک نفس به سویش می دوم.
- ای از خدا بی خبر!... محال است به خداوند یکتا کافر شوم...
چون دیگر روزها یاسر و سمیه را با دست و پای بسته بر ریگ های داغ مکه خوابانده اند و تازیانه می زنند. هنگامه ظهر که می رسد چنان گرما آتشین می گردد که شکنجه گران را نیز تاب ماندن و تازیانه زدن نیست.
می روند و من خود را با مشکی می رسانم و آب بر دهان شان می ریزم. جان سوخته شان با مشتی آب جان می گیرد.
پشت دیواری خود را پنهان می سازم. برخلاف روزهای قبل، ابوجهل مانده است و همچنان تازیانه می زند و ناسزا می گوید. می زند و سمیه فریاد می کشد و من چشم بر دردش محکم می بندم. به شیون می گوید: