حرف هایی که شاید برای بقیه هم دوست داشتنی باشه...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

صبر آل یاسر

صدای جگرسوزی می شنوم و یک نفس به سویش می دوم.

- ای از خدا بی خبر!... محال است به خداوند یکتا کافر شوم...

چون دیگر روزها یاسر و سمیه را با دست و پای بسته بر ریگ های داغ مکه خوابانده اند و تازیانه می زنند. هنگامه ظهر که می رسد چنان گرما آتشین می گردد که شکنجه گران را نیز تاب ماندن و تازیانه زدن نیست.

می روند و من خود را با مشکی می رسانم و آب بر دهان شان می ریزم. جان سوخته شان با مشتی آب جان می گیرد.

پشت دیواری خود را پنهان می سازم. برخلاف روزهای قبل، ابوجهل مانده است و همچنان تازیانه می زند و ناسزا می گوید. می زند و سمیه فریاد می کشد و من چشم بر دردش محکم می بندم. به شیون می گوید:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو

دانشجوی بزرگسال

«سکّاکی» مردی فلزکار و صنعتگر بود، توانست با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد. در ابتدا همان طوری که انتظار می رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه ای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو

رویای نیمه شب

از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گزراندم که زندگی ام رو زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم. شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باور کردنی است که آدم را گیج می کند.
پدر بزرگم می گوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او بر می آید»
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد.. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو

اِرمیا

چشمانِ مصطفا، ارمیا را بر خطوط کتاب ترجیح دادند اما چشم هایش مثل همیشه از نخستین درِ نماز ارمیا جلوتر نرفتند، یعنی نمی توانستند. چه گونه به آن چشمان نیم باز مشکیِ مشکی می توانستی چشم بدوزی، زمانی که تو را نگاه نمی کند و افق دیدش جایی ماورای تو و سنگر است؟ چه گونه چادر گل منگلی نگاهت را بر سجده ی ساده اش پهن می کردی، زمانی که شانه های ارمیا در سجده بی صدا می لرزید؟ مصطفا کتاب را بست، عینکش را در آورد و آن را با دست مالی که در میان لباس های خاکی اش به طرز عجیبی تمیز مانده بود، پاک کرد. یکی از شیشه های عینک لق شده بود. آرام گفت: «موجی شده.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو