از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گزراندم که زندگی ام رو زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم. شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باور کردنی است که آدم را گیج می کند.
پدر بزرگم می گوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او بر می آید»
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد.. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد...
ابوراجح را دوست داشتم صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود از همان خردسالی هر وقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد، به حمام میرفت تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوضی وسط رختکن بود، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش «ریحانه» را گه گاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروانسراها پرسه میزدیم و گشت وگذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد. از آن پس فقط گاهی او را میدیدم. بعد هم زود میرفت.
سالها بود او را ندیده بودم. یک بار پدربزرگ شاد و سرحال بود، گفت: "هاشم! تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی، میخواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم، چه بهتر! بعد از آن دیگر آرزویی ندارم"
نمیدانم چرا در آن لحظه، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح بر می گشت، از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت: «حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم»
با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمیکردم هم بازی دوره کودکی، حالا برایم مهم باشد. خودم را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم: «چی شد به فکر ریحانه افتادید؟» روی چهارپایه ای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
- شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد می دهد. چقدر خوب است که همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پله ها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پا سست کرد. دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه داد و گفت: «این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش را بشود شمرد.» بارها این مطلب را گفته بود. پیشدستی کردم و گفتم:«میدانم. اول آن که شیعه ای متعصب است و دوم این که چهره زیبایی ندارد»
آفرین همین دوتاست. اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم. اطمینان دارم سرسوزنی در آن خیانت نمی کند. اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاق و خوش صحبت است...
تنها بخش های اول این رمان فاخر کافی است تا شما را تا انتهای داستان همراه سازد!
رویای نیمه شب اثری است از آقای مظفر سالاری که عشق جوانی پاک سیرت از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت می کند.
روایت عشقی که اختلافات دو مذهب سبب شده است شکافی بین آن دو به وجود بیاید.
در این داستان اتفاقات تلخ و شیرین عجیبی رخ می دهد تا آنکه معجزه ای باعث می شود که ...