حرف هایی که شاید برای بقیه هم دوست داشتنی باشه...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

سفارش پدربزرگ

راه رفتنم آهسته تر شد بود انگار توان برداشتن گام های بزرگ را در این مکان نورانی نداشتم وقتی به آنجا رسیدم زیارت نامه ای که کنار درب ورودی بود را خواندم و با کمال ادب وارد شدم. سرم زیر بود فقط آهسته آهسته جلو می رفتم. در نزدیکی های یکی از قبور، پدربزرگی را دیدم که سرش را روی قبر فرزندش گذاشته بود ناخودآگاه در آنجا مکث کردم و به یاد علی اکبر و امام حسین افتادم پس از چند لحظه با صدای سلام به خودم آمدم، وقتی نگاه کردم دیدم پدربزرگ سرش را از روی قبر فرزندش بلند کرده و با نگاهی محبت آمیز مرا نظاره می کند. به سمتش نزدیکتر شدم و جواب سلامش را با لبخندی که بر لب داشتم دادم. فرصت خوبی بود تا با پدر شهید صحبت کنم. کنار قبر فرزندش نشستم و فاتحه ای خواندم و از فرزندش که عبدالرضا نام داشت پرسیدم. با یک شوقی که نشان از رضایت داشت از اخلاق و رفتار عبدالرضا برایم گفت از نماز و قرآن خواندش از توصیه هایی که به خواهران و برادرانش می کرد. از آرزوی شهادتی که داشت.... به اینجاها که رسید دلم به حال خودم می سوخت از اینکه چقدر من از عبدالرضا و عبدالرضا ها فاصله داشتم. دلم به حال خودم می سوخت وقتی شنیدم عبدالرضا نگرانیش اینست که نکند زمانی خانواده اش از حال همسایه ها غافل شوند و شبی یکی از همسایگانشان گرسنه سر به زمین بگذارد. انگار عبدالرضا کلام رسول الله را زمزمه می کرد :"به من رسول الله ایمان نیاورده‏است آن که شب را با شکم سیر بخوابد و همسایه‏اش گرسنه باشد". هنوز دلم بی تاب بود که سفارش پدر بزرگ مرا بیشتر شرمنده کرد سفارشی که هر چند از چند کلمه بیشتر تشکیل نشده بود اما بار سنگینی را به دوش من و شما و مسئولین می گذاشت. 


سفارشی که از جنس وصیت نامه های شهدا بود:

-دنبال رو این انقلاب باشید انقلابی که با خون های بسیاری بدست آمده و کاری نکنید که روزی ما از دشمن توسری بخوریم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو

همسفر ژاپنی

تا حرکت قطار هنوز یک ساعتی مانده بود که به ایستگاه راهن رسیدیم قرار شد نوبتی نمازمان را بخوانیم و بعد به سمت سالن ترانزیت برویم. تو این فاصله مثل همیشه دعا دعا میکردیم که کوپه خالی باشد اما مثل اینکه این دعا مستجاب شدنی نیست و از انجا که ما این حقیقت مهم را در سفرهای قبلی مان کشف کرده بودیم، دعا را  45 درجه تغییر دادیم و از خدای منان تقاضا کردیم زوجی جوان را نصیبمان کند و خدای مهربان دعایمان را مستجاب کرد جوری که ما تا دو ساعت هنگ بودیم!!!

فقط به فکرمان نرسیده بود که زوجی ایرانی را درخواست کنیم و همین کوتاهی سبب شد با زوجی چینی همراه شویم شاید هم ژاپنی هرچی که هستند چشمهای بادامی دارند. 

خلاصه بگذریم نتیجه ای که ما گرفتیم این بود که در دعاهایمان بیشتر دقت کنیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو