ارمیا بین دنیای دیروز خودش و دنیای امروز دیگران گیر کرده بود...
ارمیا دانشجوی عمران بود، دانشجویی درس خوان، که به جبهه رفته بود.
اما طولی نکشید که جنگ تمام شد و ارمیا ماند و دنیایی که بیرون از جبهه منتظرش بود.
نمی دانست چه وظیفه ای نسبت به اجتماع خود دارد.
نمی دانست رشد و تعالی او چه ربطی به پیشرفت جامعه اش دارد.
آیا باید به دانشگاه بر می گشت یا ...
برای ارمیا چه چیزی مهمتر بود؟ کمال خودش یا پیشرفت جامعه؟
مگر پیشرفته شدن یک جامعه چقدر در تعالی فرهنگ مردمش موثر است؟