حرف هایی که شاید برای بقیه هم دوست داشتنی باشه...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارمیا» ثبت شده است

کمال خودم یا پیشرفت جامعه

ارمیا بین دنیای دیروز خودش و دنیای امروز دیگران گیر کرده بود...

ارمیا دانشجوی عمران بود، دانشجویی درس خوان، که به جبهه رفته بود.

اما طولی نکشید که جنگ تمام شد و ارمیا ماند و دنیایی که بیرون از جبهه منتظرش بود.

نمی دانست چه وظیفه ای نسبت به اجتماع خود دارد.

نمی دانست رشد و تعالی او چه ربطی به پیشرفت جامعه اش دارد. 

آیا باید به دانشگاه بر می گشت یا ...

برای ارمیا چه چیزی مهمتر بود؟ کمال خودش یا پیشرفت جامعه؟ 

مگر پیشرفته شدن یک جامعه چقدر در تعالی فرهنگ مردمش موثر است؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو

اِرمیا

چشمانِ مصطفا، ارمیا را بر خطوط کتاب ترجیح دادند اما چشم هایش مثل همیشه از نخستین درِ نماز ارمیا جلوتر نرفتند، یعنی نمی توانستند. چه گونه به آن چشمان نیم باز مشکیِ مشکی می توانستی چشم بدوزی، زمانی که تو را نگاه نمی کند و افق دیدش جایی ماورای تو و سنگر است؟ چه گونه چادر گل منگلی نگاهت را بر سجده ی ساده اش پهن می کردی، زمانی که شانه های ارمیا در سجده بی صدا می لرزید؟ مصطفا کتاب را بست، عینکش را در آورد و آن را با دست مالی که در میان لباس های خاکی اش به طرز عجیبی تمیز مانده بود، پاک کرد. یکی از شیشه های عینک لق شده بود. آرام گفت: «موجی شده.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جوانِ دانشجو