ارمیا بین دنیای دیروز خودش و دنیای امروز دیگران گیر کرده بود...

ارمیا دانشجوی عمران بود، دانشجویی درس خوان، که به جبهه رفته بود.

اما طولی نکشید که جنگ تمام شد و ارمیا ماند و دنیایی که بیرون از جبهه منتظرش بود.

نمی دانست چه وظیفه ای نسبت به اجتماع خود دارد.

نمی دانست رشد و تعالی او چه ربطی به پیشرفت جامعه اش دارد. 

آیا باید به دانشگاه بر می گشت یا ...

برای ارمیا چه چیزی مهمتر بود؟ کمال خودش یا پیشرفت جامعه؟ 

مگر پیشرفته شدن یک جامعه چقدر در تعالی فرهنگ مردمش موثر است؟


مغز ارمیا به قدر یک حشره کوچک شده بود.

آن قدر که افکارش مثل تار عنکبوتی، این حشره ی کوچک را عاجز کرده بود.

ارمیا از دنیای امروز خسته شده بود. ارمیا خسته شده بود از فرهنگی که خالی از تعالی و کمال بود.

اما ارمیای رضا امیرخانی تحمل این خستگی را نداشت و تمام تلاشش را کرد که به تنهایی برسد به دور از اجتماع


اما آیا کمال ارمیا در تنهایی بود یا در اجتماع؟ آیا کمال خودش مهم تر بود یا پیشرفت جامعه؟

اصلا چرا ارمیا نماند و مبارزه نکرد؟

مگر ارمیا در جبهه مبارزه کردن را یاد نگرفته بود؟ پس چرا...

انگار مغز من هم به قدر یک حشره کوچک شده است...

کمال خودم یا پیشرفت جامعه؟ 

کاش هر کس از ارمیای درون خودش این را می پرسید؟ 

و کاش نظرش را با جوانِ دانشجو در میان می گذاشت تا او بهتر تصمیم بگیرد...