آنها را میبینی آن دو نفر را می گویم، با آنکه از خودمان دورند اما صدای قدم هایشان می آید عجیب نیست؟
از کجا می آیند؟ انگار راه طولانی را طی کرده اند
آن یکی را ببین آنکه سال خورده است و عصایی در دست دارد انگار نابینا باشد. حالش حال عجیبی است...
- اسمش جابر است جابر بن عبدالله انصاری و آن جوان نیز عطیه، از مدینه می آیند و به کربلا می روند همان جا که چهل روز پیش حسین را شهید و اهلبیت اش را اسیر کردند
...
قدم ها آهسته آهسته به سمت فرات حرکت می کنند انگار صاحبان این قدم ها می خواهند مُحرم شوند
به نهر که نزدیک می شوند غسل می کنند و لباس سفید به تن می کنند
عطیه دست جابر را می گیرد و به سمت قبر حسین می برد
جابر زیر لب ذکر می گوید
خوب گوش کن، می شنوی: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر
نزدیک که شدند، عطیه دست جابر را روی قبر می گذارد، جابر ناگهان بیهوش می شود انگار تاب جاذبه حسین را ندارد حسینی که از کودکی او را می شناخت، حسینی که پیامبر بارها او را درآغوش گرفته بود، حسینی که بارها از زبان رسول الله به سرور جوانان اهل بهشت خطاب شده بود. جابر در بیهوشی خاطرات کودکی حسین و پیامبر را مرور می کرد.
عطیه مقداری آب به صورت جابر می پاشد تا جابر به هوش بیاید.
جابر بعد از بهوش آمدن نام حسین را بارها و بارها تکرار می کند اما جوابی نمی شنود
و جابر ادامه می دهد: آیا دوست پاسخ دوستش را نمی دهد؟
کمی مکث می کند و با غمی که در دل دارد زیر لب می گوید: حسین چگونه پاسخت را بدهد، در حالى که میان خون آغشته شده و بین بدن و سرش جدایى افتاده است؟
...
انگار بعد از هزار سال هنوز صدای قدم ها می آید
خوب گوش کن از این راه دور هم می شنوی انگار میلیون ها انسان هم قدم شده اند
انسان هایی که نه یک زبان اند و نه یک رنگ اما به یک سمت می روند
انگار وعده کرده اند که اربعین به قبر حسین برسند انگار وعده کرده اند تا نام حسین را بارها و بارها تکرار کنند شاید هم امام زمانشان را می طلبند.
...
اما در این نزدیکی عده ای جامانده، نگاهشان سمت آن قدم هاست، نگاهشان حاکی از شرمندگی است
گویا خود را عقب می دانند از آنان که می روند تا تن آلوده خود را بشویند.
از آن قافله ای که شاید به دنبال گمشده ای می گردند به دنبال امام زمانشان
به دنبال امامی که شاید هنوز سیصد و سیزده تن یار نیز ندارد
ببین شاید به پیشواز کاراونیان آمده شاید در بین جمعیت به دنبال یار می گردد، شاید او به دنبال تو باشد
چشمانت را باز کن شاید در گوشه ای، شاید در خیمه ای او را ببینی و شاید هم در بین جمعیت
پس خوب گوش کن تا شاید صدای قدم هایش را از بین جمعیت تشخیص دهی صدای قدم های فرزند حسین، فرزند آن آقایی که با لبان تشنه ...