یوسف به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهل شان است و یا جهل شان مقدم بر فقرشان؟

سوالی سخت بود سوالی که هیچ گاه به آن فکر نکرده بودم.

اما استادم از من توقع پاسخ نداشت. گویی نه از من که از خود سوال می کرد.

تا بخواهم چیزی بگویم، اضافه کرد: 

«فقر جهل می آورد و جهل فقر. اما این هر دو حاصل ضعف اند. ضعف در برابر تقدیری که دیگران رقم می زنند. نخست باید تقدیر خود را بدست بگیریم و بعد ...»

و یک باره به من نگاه کرد و گفت:

«اول فقر را از بین ببریم یا جهل را؟»

و من دوباره زبانم بند آمد. خردتر از آن بودم که پاسخی برای سوال های او داشته باشم.

میرزا شفیعا (استادم) کمی مکث کرد و گفت:

"بسیاری روزها به اینجا می آیم و اندیشه میکنم به تقدیری که این چنین مرا احاطه کرده است و به راه گریختن از آن ..."

کمی سکوت کرد و گفت:

«... باید کاری کرد. این درست که اول باید اندیشه کنیم. اما اندیشه به تنهایی کافی نیست. باید کاری کرد. باید این نفوس درمانده را نجات داد. باید این تقدیر را عوض کرد. در یک سوی این شهر سفره ها را با شراب ارغوانی و کلوچه های زعفرانی زینت می دهند و در سوی دیگر کودکان گرسنه بر دامان مادرهای شان جان می دهند»

دوباره مکث کرد و سپس روبه من پرسید:

«تو یوسف می دانی چه باید کرد؟»

سکوت من و نگاهم که به نوک گیوه هایم دوخته شده بود پاسخ او بود. او خود ادامه داد:

«نمی دانی، من هم نمی دانم. اما باید اندیشه کنیم. تو هم اندیشه کن اگر امروز من نتوانستم. فردا تو خواهی توانست. این تقدیر را می توان شکست.»


بر گرفته از کتاب دیلماج (میرزا یوسف دیلماج) -اثر حمیدرضا شاه آبادی