راه رفتنم آهسته تر شد بود انگار توان برداشتن گام های بزرگ را در این مکان نورانی نداشتم وقتی به آنجا رسیدم زیارت نامه ای که کنار درب ورودی بود را خواندم و با کمال ادب وارد شدم. سرم زیر بود فقط آهسته آهسته جلو می رفتم. در نزدیکی های یکی از قبور، پدربزرگی را دیدم که سرش را روی قبر فرزندش گذاشته بود ناخودآگاه در آنجا مکث کردم و به یاد علی اکبر و امام حسین افتادم پس از چند لحظه با صدای سلام به خودم آمدم، وقتی نگاه کردم دیدم پدربزرگ سرش را از روی قبر فرزندش بلند کرده و با نگاهی محبت آمیز مرا نظاره می کند. به سمتش نزدیکتر شدم و جواب سلامش را با لبخندی که بر لب داشتم دادم. فرصت خوبی بود تا با پدر شهید صحبت کنم. کنار قبر فرزندش نشستم و فاتحه ای خواندم و از فرزندش که عبدالرضا نام داشت پرسیدم. با یک شوقی که نشان از رضایت داشت از اخلاق و رفتار عبدالرضا برایم گفت از نماز و قرآن خواندش از توصیه هایی که به خواهران و برادرانش می کرد. از آرزوی شهادتی که داشت.... به اینجاها که رسید دلم به حال خودم می سوخت از اینکه چقدر من از عبدالرضا و عبدالرضا ها فاصله داشتم. دلم به حال خودم می سوخت وقتی شنیدم عبدالرضا نگرانیش اینست که نکند زمانی خانواده اش از حال همسایه ها غافل شوند و شبی یکی از همسایگانشان گرسنه سر به زمین بگذارد. انگار عبدالرضا کلام رسول الله را زمزمه می کرد :"به من رسول الله ایمان نیاوردهاست آن که شب را با شکم سیر بخوابد و همسایهاش گرسنه باشد". هنوز دلم بی تاب بود که سفارش پدر بزرگ مرا بیشتر شرمنده کرد سفارشی که هر چند از چند کلمه بیشتر تشکیل نشده بود اما بار سنگینی را به دوش من و شما و مسئولین می گذاشت.
سفارشی که از جنس وصیت نامه های شهدا بود:
-دنبال رو این انقلاب باشید انقلابی که با خون های بسیاری بدست آمده و کاری نکنید که روزی ما از دشمن توسری بخوریم.